کیارش و سحرخیزی
امروز هم طبق معمول کیارش صبح زود از خواب بیدارشد و منو از خواب بیدار کرد .منم که خیلی خوابم اومد با مقداری عصبانیت ازش خواستم که دست از سرم برداره و اجازه بده بخوابم . اونم رفت با اسباب بازیهاش بازی کنه .بعد از مدتی اومد و منو دوباره بیدارکرد منم که توی خواب بودم و پلک هام سنگین شده بود همینجوری که داشتم باهاش حرف می زدم چشمام بسته می شد.کیارش گفت :مامان چرا چشماتو می بندی؟گفتم : چون خوابم می یاد چشمام خودش بسته می شه.گفت :عیب نداره چسب می زنم رو چشمات که بسته نشه؟(فدات بشم با این راه حل هایی که به ذهنت میاد) خلاصه با خودم گفتم تا بلایی سر چشمام نیومده بهتره بیدارشم . ...
نویسنده :
آذر
17:40